حروم.زاده

نادر ساعي ور
nader74@parsimail.com

خيلي خوب مي دونم كه بايد منتظر روزرستاخيز مي موندم تا اگه خيلي از برخورد ها و قضاوت ها عادلانه بود، انوقت به بهشت مي اومدم.اما پرونده من چنان پاك و سبك بود، كه با چشم بسته هم مي تونستن درموردم قضاوت كنن. خدا خودش گفته بود كه از هركسي به قدر دانشش باز خواست مي كنه! ومن روي زمين، فرصت كسب ذره اي دانش رو پيدا نكردم. براي همين منو به دادگاه عدل الهي نكشوندن. با پادر ميوني چندتا از فرشته هاي مهربون، والبته قدرت شهود، چند دقيقه بيشتر طول نكشيد كه پرونده ام مهر بهشت خورد.چون شاهدم، يكي از دوازده فرشتهء هيئت منصفه بود.عزرائيل!
براي اونائي كه اطلاعات ناقصي دارن عرض مي كنم كه عزرائيل يكي از وظيفه شناس ترين و زرنگ ترين مامورهاي دستگاه الهيه ! وقتي سمي تو بدن كسي اثر مي كنه، يا به كسي گلوله اي اصابت مي كنه، هميشه درست سر وقت حاضره تا وظيفه اش رو انجام بده! با در نظر گرفتن تعداد مرگ و مير هاي زميني و كار سنگينش تو اين بالا، مطمئن باشين كه جناب عزرائيل داره حلال ترين نون هر دو عالم رو مي خوره!
عمر من رو زمين، اونقدر كوتاه بود كه فقط چند لحظه تونستم آب، هوا، صدا ، آسمون و علف رو حس كنم و بعد مردم.از قضا ، وسط روز بود و عزرائيل كمي فراغت داشت. واسه همين زودتر رسيده بود و شاهد تولد، زندگي و مرگ من شد. خودش تو راه بهم گفت كه شبها ، وقت سر خاروندن نداره. چون وقتي تو كشور ما در شرق زمين شبه، اونور زمين روزه! و وقتي من متولد شدم، غرب زمين سراسر توي جنگ و خونريزي بود. البته همه خاطراتم از زمين ، محدود به همون چند لحظه نمي شه. چون من خيلي قبل تر از اون ،درك و حس داشتم و مي تونستم همه چيز رو به خاطر بسپارم.دورترين خاطراتم ، مربوط به لحظه اي مي شه،كه آغشته به يك ماده لزج و نرم، با يه تلنگر عجيب، از خوابي طولاني بيدار شدم. جائي رو نمي ديدم و فقط صداهائي رو مي تونستم بشنوم كه منبع اونا به قدر كافي بهم نزديك بودن. صداي مردي رو به خاطر مي آرم كه هميشه داد مي زد. بعدها متوجه شدم كه اين مرد پدرمه! و به هزار دليل، كه هرروز يكي از اونا رو مي گفت، نمي خواد كسي متوجه اين مسئله بشه! حدس زدم كه احتمالا كسي از تولدم خوشحال نخواهد شد. براي شناختن مادرم مشكلي نداشتم. اين شناخت با من زاده شده بود. مادر، خانه من بود. و با تكه گوشتي كه از نافم بيرون زده بود، جزئي از تنش بودم. مي تونستم تماس دستش رو با تنم ، كه هر روز چند بار تكرار مي شد ، حتي از روي پوست خودش احساس كنم و حرفاش رو به طور واضح بشنوم. بدون اين كه منو ديده باشه عاشقم شده بود. خب... منم وضع بهتري نداشتم. منم نديده عاشقش شده بودم، اما من دنيا نديده كجا و يه زن عاقله كجا!
اينجا تو بهشت نمي شه از حق گذشت . واسه همين وقتي صحبت مادرم مي شه ، حتما بايد از لطافت و شاعرانگي حرفاش هم بگم. لطافتي كه حتي تو صداي حوري ها هم نديدم.آخه مي دونين ... اينجا همه چي يه جور هائي مصنوعيه! البته نمي گم بهشت دروغه،خدائي نكرده نمي خوام عشق بهشت رو از سر كسي بيرون كنم. بله... هر چي كه قولش داده شده هست. هم نهرهاي پر از شراب، هم حوريان پستان درشت و پسران جوان! اما مي دونين... اون نجواهاي مادرانه، يه عالم ديگه اي داشتن. وقتي هنوز داخل مايع لزج بودم وهمه صداهاي محيط خفه مي شد ،غير از صداي تاريكي - اين هم از استعداد جنين هاست كه مي تونن صداي تاريكي رو بشنون- مادرم دستش رو مي كشيد رو سر و تنم، و شروع مي كرد به زمزمه:
"عروسكم... گلم... نازنازي مامان... بخواب كه ستاره ها خوابيدن... بخواب كه جنگل خوابيده... بخواب كه گرگ ها خوابيدن... بخواب عزيزكم، كه همه شهر خوابيده. اما مامان بيداره،ماه... ماه نگهبان بيداره... پس نترس عروسكم، تو بخواب كه مامان بيداره... بخواب... بخواب..."
مي بينين. به اين ميگن بهشت واقعي! باور كنيد اين آواي جادوئي رو جاي ديگه اي نمي شنوين! شايد فكر مي كنين خوشي زده زير دلم! نشستم تو بهشت و دارم قمپوز در مي كنم. اما دارم بهتون مي گم،خوش به حالتون اگه هرشب با همين لالائي مي خوابين،خوش به حالتون اگه اون دست جادوئي هنوز هم رو سر و گوشتون كشيده مي شه!
حالتونو به هم زدم نه؟ دارم احساسات بازي در مي آرم؟
آره ... بيائيد رو راست باشيم. فحش بدين ، منو امل فرض كنين، اما نمي تونين يه چيزي رو منكر بشين ، اونم اين كه من اين بالا نشستم و دارم همه لحظه هاي همه اتون رو مي بينم . امروزتون، فرداتون و همه روزاتون رو كه خواهند اومد. از يه بهشتي چيزي رو نمي تونين مخفي كنين! يه بهشتي به همه چي واقفه. پس از يه بهشتيه دل سوخته، اينو قبول كنين كه دارين از خيلي چيزا غافل مي شين . مثلا از همون لمس و صدا. ديگه نمي دونم به چه زبوني بهتون بگم . مي دونم فردا پس فردا ،اگه جهنم رفتين كه هيچ! اما اگه اومدين اينجا، بد جوري افسوس مي خورين. گفته باشم!
من از تربيت زميني بي بهره ام. همه خصوصيات زميني به صورت ژني بهم رسيده! به دلايلي كه نمي دونم، به پدرم كشيدم و پدرم زياد احساساتي نبود.يا حداقل تو اون پنج ماهي كه گاه به گاه دادي مي زد، هيچ حرف احساسي ازش نشنيدم.پس هر چي رو كه بهتون مي گم ، سرسري ازش نگذرين!درسته كه الان كنار اين نهر و زير اين درخت توت، آدم نمي تونه
احساساتي نشه. اما بر خلاف شما زميني ها كه همه چي رو شرايط براتون مشخص مي كنه ، بهشتيا اختيارشون دست خودشونه!البته نه اونقدر كه كار دست دم و دستگاه الهي بده! اينجا براي هر كاري فرشته مخصوصي هست. براي كنترل افكار هم يكي هست كه اسمش خيلي طولانيه!اگه بخوام بنويسم بيست سي صفحه ميشه. البته كنترل افكار نه به اون معني بد زمينيش! افكار كنترل مي شه ، فقط به خاطر اين كه هيچ فكر ناراحت كننده اي نتونه روند لذت بردن رو مختل كنه! كافيه يه كم به گذشته هاي خوبت فكر كني و چون هميشه بعدش بايد حسرت بخوري، فرشته نگهبان زود خودش رو مي رسونه و هر چيزي دلت بخواد برات مهيا مي كنه . جوري كه اصلا ندوني روزت رو چطوري گذروندي! حتما مي پرسين، پس من چطوري اين همه نوستالژي دارم؟ چطوري اين همه دارم حسرت مي خورم و خبري از فرشته نگهبان نيست؟
بهتون مي گم.
چون امروزاصلا هيچ فرشته اي اينجا نيست . همه فرشته ها رفتن درگاه الهي براي جلسه. تو غذاي ما هم داروي خواب آور ريختن تا برمي گردن ما خواب باشيم. اما من غذام رو نخوردم. فرشته نگهبان همه چيز رو فهميد ، آخه نمي شه از فرشته ها چيزي رو مخفي كرد. اما به روي خودش نياورد.وقتي مي رفت، از همون دم در بهشت ، يه نگاه بهم كرد ، لبخند زد و رفت! چرا منو لو نداد؟
نمي دونم! شايد به همون دليلي كه شما ها بعضي وقت ها عليه خودتون كار مي كنين، بدون اين كه دليلي داشته باشه. مثل مامان من. چرا قبل از اين كه عروسي كنه حامله شد؟ چرا با اين كه مي تونست خيلي راحت جلوي تولدم رو بگيره ، اين كار رو نكرد و دلش خواست براي يك بار هم كه شده صداي گريه منو بشنوه و پيه همه چي رو به تنش ماليد؟ چرا ؟ واسه اين چرا هاست كه من الان، تنها بيدار بهشت، زير اين درخت و كنار اين نهر شراب، خلوت كردم و نا پرهيزي مي كنم وبدجوري قاطي كردم.
شايد مامانم تا حالا مرده و همين بغل گوش من ، توي دوزخ منتظره روز رستاخيزه! احمقانه است براي ديدنش منتظر اون روز بمونم. چون اولا اون روز اينجا اونقدر شلوغ مي شه كه سگ صاحبش رو نمي شناسه، ثانيا،بهشت قانونه مزخرفي داره، برادر خواهرشو نمي شناسه، مادر فرزندشو، و شوهر همسرشو!
خدايا...
انگار همه چي دست به دست هم دادن تا من هيچوقت نتونم اون لالائي رو رودوباره بشنوم. اه... حالم از اين تقدير به هم مي خوره! حالا ما كه بهشتيشيم اينيم ، واي به حال جهنمي هاش! آره ...از دور كه نگاه كني حق با شماست، نشستم و دارم چشم صاحب خونه رو درمي آرم. قدر شناس نيستم. همه جام نعمت و لذته ومن دارم زار مي زنم! اصلا چطوره بگين عقده ائيم. آره ... من يه عقده ائيم! يه بهشتيه عقده اي ! چون حق حيات زميني ازم گرفته شده.حق داشتن يه مادر ، صدا كردنش، بوسيدنش، و گريه كردن تو دامنش. مادر هميشه برام يه فقدانه. يه آرزو.و من اگه ده تا بهشت ديگه هم برم، همينو مي گم.من مادر نداشتم و اجازه ندادن محبتش رو بچشم. چرا؟...
×××

جلسه الهي كم كم داره تموم ميشه. دارم زور مي زنم از فرصت استفاده كنم و چهرهء مادرم رو به خاطر بيارم تا حداقل با اين خيالات كمي آروم بگيرم.البته من فقط يه عكس توذهنم دارم.همون نگاه اول. كنار نهر بود.
بوي لجن خفه ام مي كرد. زور مي زدم تا اولين نفسم رو كه دلمه شده بود
تو گلوم بيرون بدم.لحظه حساسي بود.تازه از اون دنياي لزج بيرون زده
بودم. حس داشتم اما قلبم هنوز كار نمي كرد. مادرم به زحمت بلندم كرد و
چند ضربه نجات بخش به پشتم زد . همه هواي پنج ماه مونده تو سينه ام رو قي كردم تو صورتش . پس فاجعه از همون لحظهء تولد اتفاق مي افته! مادر زندگي مي ده و عوضش هواي بد بوي مونده تحويل مي گيره. اينجا بالاخره يكي ضرر مي كنه! يا مادر پاداش مناسبي نمي گيره، يا اگه دنيا يه جهنم باشه ، بچه مادرو به قدر كافي تنبيه نمي كنه! خلاصه كه بي عدالتي با آدم زاده مي شه. واسه همين يه جورهائي سنگ عدالت رو به سينه زدن كشكه! فقط كشف مهمه. اين كه تا وقت داري سرت رو تو هر سوراخي بكني و تا ته اش بري. مثل من كه از اولين لحظه شروع كردم به كشف! داشتم ذره ذرهء بدنم رو تو محيط تازه، كشف مي كردم.
تا چشم باز كردم ، نور تندي تو چشمام زد كه مجبور شدم براي لحظه اي پلك رو پلك بزارم. اگه مي دونستم عمرم اونقدر كوتاهه ، امكان نداشت يه لحظه رو هم از دست بدم. بعد كه با هزار مصيبت تونستم چشم باز كنم، چهره مادرم رو تور هالهء نور شديد، تشخيص دادم. به دلايلي كه قبلا گفتم، شك نكردم كه خود خوشگله شه! وحشت زده و شكسته بود. لباي خشكش مي لرزيد و چشماش به گود نشسته بود. منو تو دستاش، تا روبروي صورتش بالا آورد. بعد دو نهر كوچيك اشك از گونه هاش جاري شد و من كم كم آب خنك رود رو با نوك انگشتام حس كردم. فكر كردم اوضاع زياد عادي نيست. چون آروم آروم داشتم توي آب مي رفتم. خب انتظار داشتم مادرم منو ببوسه، دست رو سرم بكشه، بغلم كنه،... آره . مي دونم قاطي چرك و خون بودم. اما مادر فرق مي كنه ، مگه نه؟ مادر از گند وگه بچه اش هم خوشش مي ياد. حالا بهم حق مي دين عقده اي باشم؟ من حتي از يه بوسه هم محروم بودم.
آب تا سينه ام بالا اومده بود. تا اون لحظه منتظر بودم مادرم مكث كنه، يه
لحظه تو كاري كه مي كنه شك كنه! آخه من كه اولين و آخرين حرومزاده نبودم! تازه خيلي از اين حرومزاده ها آدم هاي بزرگي شدن! چرا فقط مادر من بايد سرم رو زير آب كنه؟ در حالي كه مثل همه مادرها، عشق تو نگاش موج مي زد؟ اون از محبت و عاطفه چيزي كم نداشت. خب ، مشكل پدرم بود؟ گور باباي پدرم. مي تونستيم دو تائي باهم خوشبخت بشيم. از اين بالا كه نگاه مي كنم، خيلي ها رو زمين بي پدرن! انگار نه انگار! اما بي مادري بد درديه!
من هم كه قرار نبود براي هميشه يه توله بمونم. بزرگ مي شدم و عصاي دستش مي شدم.كافي بود يه چند سالي بالا سرم باشه. آب و دونم بده.
اما اون تصميم خودش رو گرفته بود.
آب تا زير گلوم بالا اومد.وقتي كاملا از مادرم نا اميد شدم ، فقط تونستم نيم چرخي به سرم بدم و در فرصتي كه داشتم، آسمون و علف رو حس كنم. درست در همين لحظه با چشم هاي باز داخل آب فرو شدم.آب رو با تموم وجودم لمس كردم و در آغوش عزرائيل جا گرفتم.
×××
خب...
حالا شما جيك وپيك منو مي دونين! شايد از اين كه اين همه مدت، گوش به دهن يه حروم زاده بودين، زياد خوشحال نباشين! اما براي من مهم بود، كه در اولين فرصت خودم رو خالي كنم. جا داره از فرشتهء نگهبان مهربون هم تشكر كنم كه اين فرصت رو در اختيارم گذاشت.اون مي تونست به وظيفه اش عمل كنه و تا منو نخوابونه از اينجا نره. اما مصيبتش رو به جون خريد و نديده گرفت. البته اين فداكاري براش گرون تموم ميشه! خدا بر همه چيز آگاهه ، و به فرشته ها ازرگ گردنشون نزديك تره! شايد هم خودش يه درد مشابهي داره! فرشته بودن كه آخر خوشبختي نيست. كافيه همين قدر بدونين كه فرشته ها رو، با تموم معصوميت و خوبي هاشون، مجبوركردن در برابر آدم - كه پدر گند من
يكي از نوادگانشه!- زانو بزنن! همين درد براي اونا كافيه. يه چيزي بهتون مي گم فراموش نكنين، همه فرشته ها ته دلشون عاشقن. عاشق كي؟ خب معلومه، عاشق شيطان!
شيطان نماد عظمت و احترام اوناست. بيچاره خيلي زور زد تا به أدم ، اختياري رو كه لايقش نيست داده نشه، اما كو گوش شنوا. أخرش هم زمان
ثابت كرد كه ملك طاووس راست مي گفت. نمي شه روآدما زياد حساب كرد. مادر من كرد و نتيجه اش شد من!
فرشته ها دارن دسته دسته از درگاه الهي بيرون مي يان. حالا بايد خودم رو به خواب بزنم تا براي فرشته نگهبان دردسر درست نشه. نمي دونم باز هم فرصتي ميشه تا باهم حرف بزنيم يا نه! اما ازتون يه خواهشي دارم ، در اولين فرصت مادرتون رو پيدا كنين و گوش به لالائي هاش بدين .مهم نيست فاحشه باشه يا نجيب ، مومن باشه يا بي خدا، زشت باشه ياخوشگل، كافيه مادر باشه، همين.هر مادري به زبون خودش لالائي مي گه!
يه چيزي رو هم فراموش نكنين، اين بيخوده كه مي گن "بهشت جاي حروزاده ها نيست"
اميدوارم به زودي همين جا ببينمتون.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31549< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي